یک روز بارانی وشاعرانه,با یک خاطره به یاد ماندنی
دوستای خوب ونازززززنینممممم سلاااااااممممم
روز عید روز شادی کردن ,وگشت وگذاره, ولی من به خاطر کسالتی که داشتم.
نتونستم ان طور که دلم میخواست , با دخترای خوووووشگلمممم, صفا کنم,
وچون نرگس جون, وسارا جون ,دوست داشتن ...یه مامانی شادو سرحال مثل همیشه داشته باشن,
خیلی دپرس شده بودن وبهانه گیر, وهمیشه دراین مواقع تنها کسی که مامانی خسته ,
ودخترای بهانه گیروخوب درک میکنه ,کسی نیست جز....
بابایی مهربووووووووووون وفداااااکارررررر
ان روز همسر عزیزم ,
ازمن خواست تا استراحت کنم ,تاخودش دخترای نازززنازیشو,
برای بازی به پارک ببره, وقتی انها رفتن ...تونستم یکی دوساعتی درسکوت استراحت کنم ,
زمانی که برگشتن... سرتا پا خیس شده بودن ,معلوم بود حسابی اب بازی کردن ومثل همیشه..
با, بابایی باحال وباصفا شون, ککککلی ,کییییییف کرده بودن ,
اخه.. همسررررم خییییییلی با حالهههه
بابایی خییییییلی, عاشقتییییییممممم,دووووستتتتت داررررریم , میبوووسیمممت
خلاصه باهمکاری وصبوری شوهرم... فردای عید حالم خوب ,خوب شدممنونم عزیزم ,
که در شرایط سخت ,سنگ صبوووووووورررررم هستییییی...
نزدیک ظهرتصمیم گرفتیم ,که بساطمون و برداریم ,بریم بیرون ,واز انجا که هم خودم ,
وهم همسر مهربونم ,به مامانی گلم خییییییلی وابسته ایم ,قرار براین شد که ...به همراه مامانی .خوووووشششگلم ,وخواهرجون ,جوووووونیای خودم ,طاهره جون ,نرگس جون ,
یک روز قشنگ تابستانی رو کنا رهم بگذرانیم... روز بسیار خوبی بود ,ازموقعی که راه افتادیم ,بارون نم نم می بارید...
,توی ماشین همه میگفتن ومی خندیدن ...ان روز دخترای مامانی ,مخصوصا سارا جونم انقدرشادوخوشحال بودن ,به خاطر علاقه زیادی که به خاله های گلشون دارن ...
وانصافا هم که خاله های مهربونشون هم برای انها ازهر جهت سنگ تموم میذارن ,
خاله طاهره وخاله جون فاطمه ,که مرتب قربون صدقه میرن,خاله نرگس جونی که , همیشه میگه این دوتا,
خواهرزاده نفس من هستن از خاله زهرای گلشونم,هرچیییییییی از خوبیاش بگم کم گفتم ...
این خاله جونی خییییییلی بامحبته , وهمیشه میگه ...خدا ,موجودی نیافریده,
که من اندازه نرگس جون وسارای ,خشگگگگگل وناز نازی خاله دوست داشته باشم ....وبه بهانه های مختلف انهارو شاد میکنه ,
ممممممممنوووووون خاله های خشگگگگلمممم, دوستووووون داریییم تا بینهایییییت..
توهمون حال وهوای دست زدن بودن که... سارا جون به خاله جون نرگس گفت :خاله میدونی من صندوق عبق چی دارم ,بیا در گوشت بگم,بمپایی...
(اخه این جگگگگگگگرررررر طلا به عقب میگه عبق,به دمپایی هم میگه بمپایی) ,
خلا صه نیم ساعتی توی ماشین بودیم ,بعد هم تصمیم گرفتیم برای صرف ناهار توقف کنیم ...
ناگفته نماند که هنوز هم نم نم باران می امد ,وهوای بسیار دل انگیز, وشاعرانه ای بود...
جاااای همه دوستای خوووووووووبم خالییییییییییییییییی
عکس پایین ,یکی ازروستاهای اطراف قم ,بنام ورجان است... روستای با صفاااایی است...
وما برای صرف ناهار به اینجا امدیم ,عجب هوای دل انگیز,وخنکی !!!
تصور کنید هوای بعد از یک روز بارانی ,چقدر میتواند دلچسب ورویایی باشد...
وواقعا این هوا عالیییییهههه ,وچقدر در این هوا حالمان خوب بود...
در وسط این رستوران ,حوض ابی رنگ وکوچکی قرار داشت... که پر بود از اب زلال
که دخترای قشننننگمممم حسابی اب بازی ,وصفا کردن
اینم چندتا عکس خوششششگل ,و زیببببا,از دردونه هاااای مامانی
قربون قدوبالای هردوی شما بشمممممم عاشقانه های زندگی من
توی این عکس, نرگس جونم, 8سال و7ماهش.. .
مامانی قربون این احساس کودکانه وشادی شما ,
دوستتتتتتون داررمممممم ناززززز گلای مامان
مامان فداااااای این نگاه زیبببببات ,ابرککککککم
توی این عکس هم فندق مامان 3سال و1ماه 6روزشه
مامان قرررربون دستای کوچولووووووت بشه,که محکم میزنی توی اب, وکییییییف میکنی
"خلاصه... بعد از صرف ناهار ,به یکی دیگه از روستاهای خوش اب وهوا ,که خاوه نام داشت رفتیم..
این روستا کمی از روستای ورجان ,بالاتره وهوای بسیار خنکی هم داره,وناگفته نماند که باران شدیدی شروع به باریدن کرد... به به عجب هوای لطیف ودل انکیزی! ,وقتی به انجا رسیدیم,باران هم تمام شده بود,
وماجایی که قنات پر ابی داشت...
برای نشستن انتخاب کردیم,بعد از خوردن چای, ومیوه که البته جااااای هممممه دوستای گلممممم خالی ,
یکدفعهههه, صدای گریه سارا جووووووون بلند شد خیییییییلی ترسیدیم که چی شددددده ...
که بعد فهمیدیم که, به قول خودش بمپاییشو ,اب بردددده ,عزیزم, همینطوووور به خودش میزدوگریه میکرد ,
اخه خیییییلی دمپاییشو دوست دااااااشتتتتتتت ...
خلاصه اینکه بابایی مهربونش ,یا همون اقای پدرررررررر,ان وبغل کردوبوسیییید,
وبهش قول داد ..یکی مثل همونو براش بخره ...
ولی تا وقتی میخواستیم برگردیم... همینطور نشسته بود, وزل زده بود به اااااب ,
تا شاید اب دمپاییشو براش بیارررره,
غصه نخور قررررربووووون قلب کوچولوت دنیا فدای یه تار موت نور چشممممم, مامانننننننی
نازنینم,مامانی هم ازاین اتفاقی که افتاده ناراحته ,اخه مامانی شما,خییییییلی, دل نازک واحساساتی ,
نمیتونه...ناراحتی گلهای های زندگیشوببینه, واسه اینکه... دخترای مامانی وخووووووشگلم,
ثمره یک عشق پاک ودوست داشتنی هستند
ولی تصور کنید ...وقتی یه چیز کوچک, که شاید ...برای بقیه هیچ اهمیتی نداشته باشه, میشه تمام ...
دلخوشی عزیزای دلمون ,که وقتی از دستش میدن ,انگار تموم دنیا رو ازدست دادن ,
ومن به شخصه دلم میخواهد...
در این دنیای پاک وبی الایش این قاصدکان بهشتی ,نماز عشق بخوانم ,وبا هر قطره اشک انها,
که مانند مروارید ازچشمان زیبای انها میبارد خودم را تطهیر کنم...
بعد ازاین ماجرای به یاد ماندنی ,به طرف روستای میمممم ,که یکی از روستاهای بسییییار
زیبا وسرسبز ی است...
به را ه افتادیم... وبر سر مزار اموات رفتیم ...وفاتحه ای خواندیم, وهدیه کردیم به روح هممممه اموات ...
خدا همه اموات ورحمت کنه ,همچنین پدر بزرگوار وعزیزم...
وازانجا که این روستای قشنگ زادگاه من است, وعلاقه شدید,وارادت خاصی به این روستا دارم...
شعری رادر این باره سروده ام... که تقدیم میکنم به هممممه دوستای گلممممم...
روزگاری ما دیاری داشتیم , در دهی بالا ,خانه ای ما داشتیم...
خانمان در روستای ایه بود , عشق با ایوان ان,همسایه بود...
شاخه سبز درختان پرستش داشتند , باغبان در باغچه ها, اطلسی می کاشتند...
سرزمینی پاک ,با بوی علف , مردمی نا مهربان کم کم ...قدم میذاشتند...
دستهاشان با خزان پیوند خورد, شور وعشق ودوستی در خانه مرد..
ای پرستو کوچ کن ازاین دیار , پربکش تا ان طرفتر سوی یار...
کوچ کن تا ساحل افسانه ها , دست بکش روی پر ,پروانه ها...
اه از ادمهای بی احساس وپست , اه ازان مرغان دریایی ومست
شاخه گل راببین این سو وان سو میرود , ای دریغا ازکنارم خوب خوبان ,می رود...
عشق با بوی بهاری تازه می اویخت کاش, برگهای نفرت ,از روی درخت می ریخت کاش
اه سرد ارام در دل می شکست , یک پرنده روی قلبم می نشست...
لحظه هارا می نشاندم در باغچه , عکس ماهت می گذاشتم, در طاقچه...
شاعر معاصر مریم گلی ثبت شده در تاریخ 1394/4/28
"چند تا عکس زیبا از زادگاه دوست داشتنی من..."
یک روز بهاری باشکوفه های بهاری
اینم از یک روز به یاد ماندنی در یک تابستان زیبا
دوستای گلم ,هرجا که هستید... شاد باشید ...و زندگی به کامتان خوش...
ماخییییییییلی, باحالییییییییمممممممم...
دوووووووووووووستون ,دارممممممم....
وقتی برگشتیم قمممممم ,وقت اذان مغرب بود, وبه پیشنهاد شوهر خوش ذوقم ,قرار شد شب بریم پار ک ...
ومامان مهربون ونازنیممممم ,زحمت شام ان شب وکشید...وهمه دسته جمعی به بوستان هاشمی رفتیمممم ,
خیییییلی هم خووووش گذشت ,بچه ها هم تا,تونستن بازی کردن, ان روز هم برای ما وهم ,
برای دخترای ملووووسمممم روز خوبی بو د
خدایاشکرررررت بابت ایییین همه شادیییی, ممنونمممممم