خاطرات کودکی دختر گلم نرگس جون
به نام حق وحقیقت خدای عالمیان
باسلام خدمت دوستای عزیزخودم ما شروع وبلاگمون روکه دل نوشته ایست ازکودکی دختران ناززززززز ودوست داشتنی خودمان نرگس سادات گل وقشنننننگمون وسارا سادات شیرین زبووووون ودلربای مامانی وبابایی را باذکر صلوات برچهره زیبا ودلربای حضرت مهدی (عج الله ) متبرک واغازمی کنیم باشد که درزیر سایه اقامون امام زمان همیشه سلامت وعاقبت به خیر باشند.
الهی امین
خدایا ,کمکم کن تا عاشقانه ترین نگاهها رادرچشمانشان بریزم ,
کمکم کن تادربعد عشقشان بهترین وشیرین ترین باشم ,
به من کمک کن تا سرودن عشق را در هنگام ظلوع افتاب برلبانشان جاری سازم,
وراز عشق رادر گوششان زمزمه سازم ,
بارپروردگارا انها را برایمان نگه دار که مابه عشق انها زنده ایم .
کودکی ازخداپرسید:به من گفتند که تومرافردا به زمین خواهی فرستاد اما باوجودکوچکی و بی پناه بودنم چگونه میتوانم زندگی کنم ؟
خدا گفت :فرشته توانجا منتظرت خواهد بود .
کودک گفت :چه کسی از من مواظبت خواهد کرد ؟
خداگفت:فرشته ات ازتو حمایت خواهد کرد حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.
کودک گفت :خدایااسم فرشته ام را بگو.
خدا گفت : تو او را مادر صداخواهی کر د .
هرروز وشب به شوق دیدن روی ماهت ودراغوش کشیدنت لحظه هارا به انتظارنشستیم ودر ارزوی بوسیدن لبهای زیبایت این نه ماه راکه برای من وبابایی بسیار سخت بود راتحمل کردیم .
روزها برایم خیلی سخت می گذشت بابایی خوب ودوست داشتنی مجبور شده بود مدتی برای کار به عسلویه برود ومن می بایست روزهایی که واقعا به اونیاز داشتم ومی توانست در ان وضعیت برایم ارامش بخش باشد را به تنهایی بگذرانم واین موضوع مرا سخت غمگین وافسرده کرده بود وتنها عشق توبود که به من امید می داد .
روزها تنهاییم راباتوقسمت میکردم وازدلتنگیهایم باتوسخن میگفتم دوری از بابایی برایم بسیارسخت بود وهرگاه دلم بهانه اش را می گرفت باتودرد دل میکردم .انتظار لحظه ای را می کشیدم که توبیایی وزندگی عاشقانه وپرازهیجان مارازیباترکنی .
وبلاخره انتظار به پایان رسید ودر 30 اذر 85 در اخرین روز پاییزی ساعت 10:30 صبح پنج شنبه خداوند لطفش را شامل حال ما کرد وویکی از ان فرشته های کوچولوی اسمونی نازززززززززز وخوشگگگگل و مامانی رو به ما هدیه کرد توبی نظیری وما یعنی مامان مریم وبابا مهدی عاشقانه وتا بینهایت دوستت داریم.
دخترپاییزی مامان تولدت مبارک
وبه عقیده من زیبا ترین وقشنگترین حس مادر بودن زمانی است که برای اولین بار کودک قشنگت راابرای شبرخوردن در اغوش می گیری وتمام دردهایت فراموش میشود وچه لحظه لذت بخشی است وان موقع است که میفهمی واقعا همان فرشته ای هستی که خدابه کودک اسمانیت وعده داده بود که اگر به قیمت جانش تمام شود ازاومواظبت خواهد کرد ومن باتمام وجودم ان را حس کردم و ارزوکردم که هیچ وقت این حس خوب تمام نشودوحاظر نبودم ان لحظه رابا هیچ چیزدیگرعوض کنم امیدوارم شما دوستای عزیزم این حس خوب را تجربه کنید .